سفارش تبلیغ
صبا ویژن

« انقلاب از همین صحنه ها شروع شد»

 

امروز می خواستم چیزی راجع به انقلاب بنویسم؛ که دوستی گزارشی را به من نشان داد. درباره این عکس بود.

هموطنی. با نفرین  نوشته بود:
«دخترک دستمال فروش که انگشتانش از سرما کبود شده، مأموران ولایی شهرداری تهران دستمالهایش را می گیرند.

روبه روی بیمارستان پارس در بلوار کشاورز هتلی پنج ستاره وجود دارد به نام هتل آسپیناس. این هتل اغلب محل تردد سیاسیون و میهمانان خارجی دولت و کشور ایران است، طوریکه صرف یک چای در تالار این هتل 35هزار تومان خرج بر می دارد.

کنار هتل یک کتابفروشی شیک هست که یک تابلوی تخته سیاه پشت شیشه ی آن نصب شده و مشتریهای خیلی شیک و فهمیده ای هم دارد. این دخترک امروز در کنار این کتابفروشی نشسته بود و دستمال کاغذی می فروخت. می گویند او اغلب همانجا می نشیند و می توان هر روزه او را در همین مکان یافت.

اما در سرمای زیر ده درجه ی امروز تهران، دخترک انگشتانش از سرما کبود شده و اشک چشمانش در صورتش یخ بسته بود. چه می توانست بکند؟ اگر به زیرگذر ایستگاه مترو برود، مأموران ولایی شهرداری تهران دستمالهایش را می گیرند و نمی گذارند با ”رزق حلال“ روزگار خود را بگذراند. باید در خیابان بنشیند و چشمانش به دستان عابران باشد تا کسی در لحظه ای از او دستمالی بخرد و او بتواند با تجمیع قطره قطره? این پولها، زخمی از زخمهای زندگی کودکانه خویش را مرهم نهد. … …»

به خود گفتم: نامه یی برای همین کودک بنویس! اسمش را نمی دانی مهم نیست. یا فریباست یا پروانه. یا… . تو دخترکم خطابش کن! بنویس:
«دخترکم! انقلاب از همین صحنه ها شروع شد. من از همین پیاده روها عبور می کردم. آمده بودم به تهران که درس بخوانم. و پزشک بشوم. و زندگی کنم. اما وقتی دخترکانی مشابه تو را دیدم حس کردم که بوی چیزی در هوای این سرزمین موج می زند. تازه از شهرستان آمده بودم. قبولی در دانشگاه و شوق تحصیل و دنیای تازه آرزوها و همین خیابان بولوار کشاورز که آن روزها نامش بولوار الیزابت بود. همه چیز برایم نو بود. اما همین صحنه های کودکان فقیر با مادرانشان در پیاده روها تلخی ای را توی این دنیای آرزوها می ریخت.

سه ماه نگذشته بود که توی راهرو دانشکده? پزشکی صداهایی شنیدم. فریادهایی که می گفت:
برپا! برپا! ای هموطن! یارانت شد گلگون کفن. در زندانها از شکنجه ها، سرها گشته دور از بدن.

و من فهمیدم که آن بوی آزار دهنده، آن حس تلخ کننده، از ستم است و اختناق. و خیلیها از جوانان که مثل من خیلی آرزوهای بسیار داشتند، در زندانها هستند!.

بعد به تدریج نامهای آنها که در شکنجه گاهها تیرباران می شدند را شناختم. حنیف نژاد. بدیع زادگانها و جزنیها و مهدی رضایی و… و… . و نام آنها که در خیابانها در جنگ با ساواک خودشان را تکه تکه می کنند یا در درگیریها شهید می شوند را دانستم. احمد! و مهرنوشها و نسترن ها…

این بار از کنار آن دخترک های پیاده رونشین که رد می شدم، کمی خوشحال بودم که چیز دیگری هم در فضای خیابانها جاریست. بعدها فهمیدم که اسمش انقلاب بود و خیلی زود هم خواهد رسید. برخلاف تصور من و خیلیهای دیگر که فکر می کردیم آن سلطنت و آن اختناق چهل پنجاه سال دیگر دوام خواهد آورد، چهارسال بعد از خون و پیام همانها که «سرهایشان در زندانها دور از بدن شد» موجهای خروش راه افتاد. بعد ها شعر شاعر معروف ایران را شنیدم که می گفت:
«نه به خاطر آفتاب!
نه به خاطر حماسه
به خاطر ترانه یی
کوچک تر از دست های تو
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشم های تو

نه به خاطر دنیا، به خاطر خانه ی تو
به خاطر یقین کوچکت
… به خاطر دست های کوچکت…
به خاطر هر چیز کوچک، هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم
از مرتضا سخن می گویم».
حالا باز تو را می بینم. دخترکم. آنجا نشسته ای. باز هم در پیاده رو خیابان الیزابت یا بولوار کشاورز. و من هم تکرار می کنم. به خاطر انگشتهای یخ زده? تو، بخاک افتادند. در این سی و چهار سال. کی ها را می گویم؟ از زهره ها سخن می گویم. گیتیها را می گویم. رشید ها را می گویم. کریم گرگانها را می گویم. جواد نقاشانها را می گوییم کلثوم صراحتی را می گویم، محمدرضا بختیاریها و… و… را می گویم.

می دانی دخترم! از آن سال که فهمیدم دوباره خمینی می خواهد همان ستم و اختناق را به راه بیندازد چه جوانان چه دخترها و پسرهایی را دیدم که به راه شتافتند؟ چه شکنجه ها و چه زخمها و چه خونها. همین روزها، روزهای یاد موسی و اشرف با هیجده مجاهد دیگر است که در تهران جنگیدند و به خاک افتادند و در زندانها هم بالای دار رفتند. از سی هزار سربه دار سخن می گویم… می دانی چقدرتو را دوست داشتند؟

اگر بخواهم این سالها را برایت شرح بدهم که چه دیدم و چقدر به خاطر همان انگشتهای یخ زده? تو به خاک افتادند باید ده کتاب باید بنویسم. ده کتاب هم اسم آنها می شود. ده کتاب هم شرح رنج های مردم در این سی و چهارسال می شود.

اما این بار هم ایمان دارم که خیلی ها که در این سالها از خیابان رد شده اند، و دستهای یخ زده? تو را دیده اند، درست مثل من، بلکه پرشورتر به راه افتاده اند. و انقلاب هم چنان که در آن سالها در راه بود و رسید، الآن هم در راه است. در آن سالها من فکر نمی کردم آن قدر آن خونها آن گلگون پیراهنان، تأثیر گذاشته است. اما الآن دیگر یقین دارم که خونهای این بیشماران هر لحظه تأثیر دارد و انقلابی در راه است بسیار بزرگتر از آن یکی. و این بار دیگر می آیم در آغوشت می گیرم و به خانه تان می برم. خانه ای که با آرزوی همان زهره ها و رحمانها و مهدیها و امیرحسین ها و ...

 


زندگی و آثار رومن رولان به مناسبت سالگرد تولدش

از سالگرد تولدش یک ماهی گذشته اما ماهی را هر وقت ...

رومن رولان

زندگی و آثار رومن رولان به مناسبت سالگرد تولدش

26 ژانویه? 1866، 6بهمن، تولد رومن رولان.
رومن رولان رمان نویس و نویسنده? مبارز و متفکر، و همچنین یک رجل سیاسی آزادیخواه فرانسوی، در خانواده? جمهوریخواه و پروتستان نواحی مرکزی فرانسه، در شهرستان کلماسی (clemacy) به دنیا آمد.بود.او نوجوانی بود که خانواده اش از شهرستان به پاریس منتقل شدند. رومن نوجوان، در دبیرستان با شیفتگی فراوان تاریخ هنر را مطالعه کرد و آثار نویسندگان بزرگ مانند شکسپیر و ویکتور هوگو را شناخت. در 1886 در دانشسرای عالی پذیرفته شد و در همین زمان با آندره سوارسsuares آشنا شد. سپس در رشته? تاریخ از دانشسرای عالی فارغ التحصیل شد. او همچنین تاریخ موسیقی را در دانشگاه سوربن مطالعه کرد. در 1889 به ایتالیا رفت و در رشته? باستانشناسی تحت تاثیر شاهکارهای هنری دوره? رنسانس و شاهکارهای میکل آنژ قرار گرفت. مجموعه? این مطالعات از او انسانی فرهیخته با روحی تعالی جوی و عارفانه و قلبی انسان دوست ساخت.

شاید تلقی عامه? مردم از موسیقی، وسیله یی برای آرامش روح و التذاذ روحی بدانند، و از این رو وقت بسیاری برای مطالعه حول آن صرف نکنند. اما رومن رولان موسیقی را به عنوان یک علم به دقت مطالعه کرد و چنان شیفه? موسیقی شد که بخشی از فعالیتهای نویسندگی خود را به موسیقی اختصاص داد. و موضوع پایان نامه? تحصیلی خود را تاریخ اوپرا دراروپا قرارداد و مدتها درباره? این موضوع تحقیق کرد. رومان از طریق یک خانواده? هنردوست آلمانی، با آثار موسیقی ریچارد واگنر، (Richard wagner) متفکر بزرگ آلمانی آشنا شد. رومن رولان پس از آشنایی با آثار واگنر، به تاثیر موسیقی به عنوان یک هنر انگیزنده، بیش از پیش واقف شد و بی اندازه شیفته? اندیشه و هنر آلمان گردید..

رومن رولان چنان شیفته? آثار موسیقی و به ویژه آثار واگنر شده بود که پس از بازگشت به فرانسه در 1895 از متخصصان موسیقی واگنر به شمار می آمد. تحت تاثیر موسیقی و اپرای آلمان بود که رولان به فکر خلق تئاتری به سبک تئاترهای یونان افتاد.

اینگونه، هنر موسیقی و مطالعه? تاریخ آن، در پیوند با مطالعه? نمایشنامه های بزرگانی مثل شکسپیر و آثار معماری میکل آنژ، از آن جوان پژوهشگر فرانسوی، یک هنرمند خلاق در رمان و نمایشنامه آفرید. البته باید به همه? این عناصر، قلبی دوستدار مردم و آزادی آنان را نیز افزود تا بتوان به راز پیدایش یک نویسنده و متفکر تاثیرگذار بر فرهنگ یک ملت را شناخت. ازین پس بود که رومن رولان به نوشتن آغاز کرد. اولین آثار او نمایشنامه هایی سیاسی بودند. رومن رولان در 1898 نمایشنامه? گرگها les loups و در 1900 نمایشنامه? دانتون، danton یکی از متفکران انقلاب کبیر فرانسه، و در 1904 نمایشنامه? چهاردهم ژوئیه را بر صحنه آورد که هر سه در مجموعه یی به نام تئاتر انقلاب، بچاپ رسید.

نمایشنامه? گرگها از سرگذشت مردی حکایت می کند که در دوران انقلاب به اتهام جنایت محکوم به مرگ است و پس از بررسی دقیق بی گناهی او به اثبات می رسد و فاش می شود که دشمنی شخصیت برجسته یی از سیاستمداران موجب صدور حکم اعدام مرد بیگناه شده است. در جریان این داستان، مبارزه و کشمکش سیاستمدار مزبور، با مرد بیگناه بسیار دقیق وصف می شود. سر انجام قاضی برای حفظ آبروی شخصیت اتهام زننده، که از افسران مهم انقلاب فرانسه بوده است، مرد بیگناه را فدا می کند و حکم اعدام مرد بیگناه را تأیید می نماید.

اما نمایشنامه? دانتون از حیث مطلب غنی تر و عمیق تر از دو نمایشنامه? دیگر رومن رولان بود. در نمایشنامه? دانتون، اختلاف نظر روبسپیر Robespierre و دانتون، این دو شخصیت مهم انقلاب کبیر فرانسه موضوع نمایشنامه است، اختلافی که به اعدام دانتون منجر شده بود.

موضوع نمایشنامه? چهاردهم ژوئیه، نیز به انقلاب کبیر فرانسه برمی گردد و حوادث روزهای دوازدهم تا چهاردهم ژوئیه 1789 را در برمی گیرد. این نمایشنامه و پرده? نقاشی وسیعی است از تسخیر زندان باستیل و وقایع گوناگون اولین تظاهرات انقلاب.

رومن رولان مدتی نیز مدیریت مجله یی بانام «دفاتر دو هفته یکبار» را به عهده گرفت. و در آن به تحریر و نشر مقاله ها و کتابهایی در شناخت موسیقی و تاریخ موسیقی پرداخت. آثاری که بعدها به چاپ نیز رسید و از آن جمله، کتاب هندل، HAENDEL و یا کتاب موسیقی دانان گذشته، و کتاب موسیقیدانان معاصر، و و زندگی بتهوون VIE DE BEETHOVEN را می توان نام برد. تحریر کتاب زندگی بتهوون موفقیت و شهرت بسیار بیشتری برای رومن رولان آورد. چرا که در آن اثر تحقیقی، رولان به محتوای آثار موسیقی بتهوون، و به اندیشه های بتهوون پرداخته بود.

به این ترتیب، تفکر، و اندیشه به آنچه بشریت را به تعالی می رساند و آنچه می توان آن اندیشه های بشردوستانه نامید، رومن رولان را محبوب نسل جوان کرد. رولان در پی این آثار خود، کتاب زندگی میکل آنژ VIE DE LA MICHEL ANGE را در 1905، و زندگی لئو تولستوی را در 1911 انتشار داد. در این دو اثر نیز او تنها به شرح بیوگرافی این بزرگان هنر نمی پرداخت. بلکه آنچه مورد توجه او بود، اندیشه ها و آرمانهای این هنرمندان و تموجات روحی آنان در طول زندگیشان بود. او همیشه از چیزهایی که روح جویای حقیقت هنرمندان بزرگ را متلاطم می سازد سخن می گفت.

رومن رولان مدتی نیز به گوشه گیری روی آورد و در حاشیه? زندگی ادبی و اجتماعی، در عزلتی آمیخته با فقر به سر برد. در واقع او دراندیشه? آن بود که همه? وقت خود را به نوشتن اثر بزرگی که سالها قبل آغاز کرده بود صرف کند. اولین جلد این اثر ده جلدی معروف یعنی ژان کریستوفJEAN CHRISTOPHE در 1904 منتشر شده بود و انتشار جلدهای دیگر آن تا 1912 ادامه یافت.

داستان ژان کریستوف پرده?نقاشی گسترده یی است از زندگی موسیقیدانی جوان که پس از گذراندن دوره? کودکی، در شهر کوچک رنانی RHENANIE به پاریس می رود. جلدهای اول تا چهارم کتاب، شامل وصف احساسهای مبهم کودکانه، چهره های اطرافیان، کشف استعداد موسیقی درخود، نوآموزی، جوانی، و اولین اندوه های یک جوان به نام ژان است. سپس کتاب به موضوعات شورش این جوان بر ضد قوانین و سنتهای اجتماع و آرزوی آزادی، و یافتن افقی بسیار وسیع در برابر دید، و پناه بردن او به پاریس می پردازد. جلدهای دیگر کتاب، به زندگی در پاریس و مبارزه و سرخوردگیهای ژان کریستوف اختصاص دارد که می خواهد به محافل هنری راه یابد. پس همفکری پیدا می کند که پیوسته با او به سر می برد. بعدها مرگ این دوست، قهرمان کتاب را به ناامیدی و کناره گیری از جامعه می کشاند، اوبه سویس می رود و از شدت اندوه و ناامیدی، یک دوره? عذاب روحی را می گذراند و بعدها به خودکشی متمایل می شود که به سبب نیروی جسمانی از آن می رهد و به زندگی در آرامش کوهستان تن می دهد. و سپس تعادل روحی خود را باز می یابد.

رومن رولان این کتاب را سرگذشت غم انگیز نسل جوان رو به زوال می داند. نسلی که نماینده? شخصیت خود اوست.

کتاب ژان کریستوف شهرت عظیمی برای رومن رولان آورد.
رولان در سویس کتاب کولا برونیون cola breugnon را در آغاز جنگ جهانی اول انتشار داد. این اثر قصه ای، با فرهنگ روستایی است که در آن قدرت نویسندگی، بیش از زیبایی احساس، که در ژان کریستوف وجود داشت، به چشم می خورد.

رولان هنگام جنگ جهانی اول مقالاتی درباره? صلح انتشارداد که در سال 1905 در مجموعه یی به نام ماورای جدالها au dessus de la melee) به چاپ رسید. رولان در این کتاب، روشنفکران فرانسه و آلمان را به آشتی دعوت می کند و با تعصب افراطی و میهن پرستانه به مخالفت برمی خیزد. به همین سبب این اثر در فرانسه و آلمان، هردو با مخالفت بسیار روبه رو گشت و موجد مشاجره های قلمی غم انگیزی گردید و باعث شد که بسیاری از دوستان و طرفداران رولان به صف مخالفان او بپیوندند. اما پس از پایان جنگ، همین کتاب به منزله? بیانیه? طرفداران پرشور صلح به شمار آمد.

رولان پس از جنگ وقت خود را میان ادبیات و سیاست تقسیم کرد. در 1916 به دریافت جایزه?ادبی نوبل نایل آمد. در 1919 به فرانسه بازگشت و روش نویسنده? متعهدی را پیش گرفت که در عالم سیاست احساس مسئولیت می کند. در 1920 او کتابی به نام کلرامبو cleramboult را انتشار داد.

رولان هنگامی که بازار سیاست در اروپا از نو رونق یافت، به اصول کمونیسم متمایل شد و کوشید در میان اندیشه های فیلسوفان هند و مبانی سیاست روسیه? شوروی توفقی برقرارسازد.. درعین حال، دنباله? کار ادبی را رها نکرد و میان سالهای 1924 و 1934 رمان جان شیفته را در هفت جلد منتشر کرد. (l ame enchantee) جان شیفته رمانی بزرگ بود اما مانند ژان کریستوف مورد استقبال قرارنگرفت.

رولان همچنین به تحقیقات خود درباره? شناخت موسیقی ادامه داد و چندین کتاب در این زمینه منتشر کرد. در 1939 نمایشنامه? روبسپیر را انتشار داد. رولان با وجود اغتشاشهای روحی که بر اثر شکست و اشغال فرانسه پدید آمده بود، سالهای آخر زندگی را به نوشتن زندگینامه? پرشور دوستش پگی (peguy) مصروف داشت که در سال 1944 انتشار یافت. این نمایشنامه شامل گفت و شنودهای پرهیجان و درددلهای معنوی رولان، و مشابه با کتاب سفر درونی (le voyage interieure) او بود رولان کتاب سفر دورنی را در 1936 نوشته بود و این کتاب در حقیقت زندگینامه? شخصی او به شمار می رفت.

رومن رولان چند ماه پس از آزادی کشور فرانسه از اشغال آلمانها در سال 1944 درگذشت. در حالی که یادداشتهای روزانه و مکاتپاتش زیر چاپ بود.

رولان از نادرترین نویسندگان فرانسه است که در فرهنگ فرانسه در رشته? شناخت موسیقی تاثیر فراوانی داشته است. علاقه? وافرش به آزادی، و بشردوستی او را برآن داشته بود که از زمان جنگ جهانی اول به بعد همه?کوشش خود را در راه صلح و منافع مشترک مردم دنیا به کار برد. از نظر ادبی نباید از یاد برد که ژان کریستوف، نوع رمانهای متوالی و چند جلدی را در ادبیات فرانسه وارد کرد و راه را بر نویسندگانی چون ژول رومن و روژه مارتن دوگار گشود. بسیاری از آثار رومن رولان به فارسی ترجمه شده است. برخی از این آثار عبارتند از: زندگی میکل آنژ، زندگی بتهوون، برلیوز BERLIEUSE، ژان کریستوف، موتزارت، مهاتما گاندی، واگنر، یادداشتهای ایام جنگ، گرگ ها، جان شیفته، و روبسپیر.

«به عظمت دوست داشتن»

 داستان از د. نجمی

عصر بود. ماشین از اتوبان به فرعی پیچید و سر چارراه اولی مقابل خانه ای نگه داشت.
داریوش پیاده شد، توپ فوتبال و ساک لباسهای ورزشی اش را از صندلی برداشت به سیامک که در صندلی عقب نشسته بود گفت:
- فردا میاین واسه مسابقه. آره!؟
سیامک که مشغول گاز زدن سیبی بود سرش را بعلامت تأیید تکان داد و در همان حال همکلاسی آمریکایی اش که در پشت فرمان نشسته بود با خنده گفت: گودبای کاپیتان داریوش!
داریوش دستی به نشانه تشکر برای آنها تکان داد و ماشین با سرعت از جا کنده و دور شد.
چند لحظه بعد از راهروی خانه، ساکش را روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. لیوان آب سردی از پارچ توی لیوان ریخت و روی صندلی نشست. هیچ کس درخانه نبود. فنجانهای قهوه روی میز خبر از این می داد که کسی مهمان پدرش بوده. چون پدرش پدر و مادرش کمتر درخانه قهوه درست می کردند.
همان طور که لیوان آب را سرمی کشید، چشمش به نشریه ای روی صندلی کنار دستش افتاد. حتماً پرویزخان مهمان پدرش بوده. چون او گهگاه برای پدرش از این قبیل اطلاعیه ها و نشریات می آورد. نشریه را برداشت و مشغول ورق زدن زدن شد. از صفحات سیاسی زیاد سر درنمی آورد، تندوتند ورق زد تا مگر در صفحه علمی یا ورزشی چیزی پیدا کند، در همان حال عکس مردی که ستاره ای بالای سرش چاپ شده بود، توجهش راجلب کرد. چه نگاه صمیمی و چهره مهربانی داشت. نگاهش آرام آرام از روی عکس به جمله ای که در کنار آن با خطوط درشت نوشته شده بود لغزید:
«راه مردم را آگاهانه پذیرفتم و برای پایان دادن به رنجهایشان، تنها چیزی که دارم، یعنی جان خود را نیز آگاهانه می دهم».
این جمله وجود داریوش را از تحسینی پرکرد . روزنامه را جلوتر کشید و دوباره به چهره پر محبت آن مرد نگاه کرد. گویی در این نگاه چیز آشنایی بود. آنسوتر شعری در ستونی چاپ شده بود. نگاهش به سرعت اولین بند شعر را طی کرد:
«در ورای قدرت عشق
انسانهایی به عظمت «دوست داشتن» ایستاده اند
آنان زیبایند مانند یک تولد
پویاتر از تمام آبشارها
آنان زنده اند،
مثل تپش نبض تمام موجودات
آنان یک واقعیتند»
تازه چشمش به عنوان بالای صفحه افتاد. اولین بار بود که به چنین مطالبی در نشریه ای دقت می کرد.
لیوان آب را روی میز گذاشت و دوباره به عکس همان مرد و چشمان آشنایش نگاه کرد. سطرهای ستون زیر عکس او را به خود کشید:
«مجاهد شهید... . در یک خانواده مرفه به دنیا آمد. زندگی مرفه و امکانات فراوان خانواده اش نتوانست او را نسبت به رنج و محرومیت مردم درزنجیر بی تفاوت کند. از این رو پس از مدتی فعالیت، به طور تمام عیار زندگیش را وقف مبارزه کرد... ..
او در یکی از تقاضاهای خود برای اعزام به جبهه نبرد آزادیبخش نوشته بود:
«برای آن که دیگر دختر محرومی به خاطر فقر توسط پدرش به فروش نرود، برای آن که پدری از شرم دستهای خالی و نگاه کردن به روی فرزندانش، خود را نکشد، و مادری برای تأمین مخارج زندگی دخترش، مجبور به فروش کلیه اش نشود، در این راه قدم می گذارم و درخواست می کنم که تقاضایم را برای اعزام به منطقه بپذیرید…»
کلمه «منطقه» داریوش را به تفکر واداشت. آن روز که سیامک و پدرش پرویزخان به خانه آنها آمده بودند، و بحث شهرهای ایران شده بود، سیامک درباره «منطقه» حرفی زد اما مادر، به طور ناگهانی صحبت او را قطع کرد و بحث ورزش و فوتبال را پیش کشید.
دوباره به تماشای مطالب صفحه نشریه مشغول شد. در پایین صفحه عکس تمام قدی از دو مرد در کنار تپه ای دیده می شد.
داریوش با خودش گفت: این جا باید همان «منطقه» باشد.
مردی که در سمت راست عکس، سلاح بردوش داشت و دستهایش را به پشتش گرفته بود، سیمای تصویر بالای صفحه را داشت.
داریوش احساس کرد از دیدن قامت استوار این مرد با سلاحی بر دوشش احساس گرما و فخرمی کند. حس کرد خیلی دوست دارد خطوط این چهره را در خاطر بسپرد. دوباره چشمش به سطرهای وصیتنامه افتاد:
«فرزندم «حنیف» را به سازمان می سپارم و می دانم که سازمان با مراقبتهای بسیار زیادش بهتر از هر پدری برای او خواهد بود».
در همین لحظه صدای در خانه بلند شد و مادر با یک سبد میوه وارد شد.
داریوش بی اختیار روزنامه را برداشت و در حالی که به مادر نشان می داد گفت:
- مادر! تواین عکس رو می شناسی؟ می دونی این پسرش کجاست؟
رنگ چهره مادر بیکباره پرید و با صدایی لرزان گفت:
«کی بهت گفت؟
داریوش پرسید: چی رو؟
مادر با حالت دستپاچه و در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت:
- هیچی!... گفتم کی اون نشریه رو بهت داد؟
داریوش که از رنگ پریدگی و دستپاچه شدن مادر تعجب کرده بود گفت: مثل این که بابا با پرویز خان این جا بوده ن! این نشریه روی صندلی جا مونده بود!
مادر نشریه را گرفت و تا کرد و در حالی که بیرون می رفت گفت:
- این پرویز خان همیشه وسایلش رو جا می گذاره. راستی مسابقه فوتبال مدرسه تون کی برگزار می شه؟
داریوش هنوز به چهره آن شهید فکرمی کرد واز خود می پرسید:
«چرا مادر اینطور دستپاچه شد؟
این سؤال تا آخر شب ذهن او را مشغول کرد.
فردا قبل از بازی از سیامک پرسید: سیامک! تو راجع به منطقه چی می دونی؟
- من! فقط می دونم که خونواده منوچهری که تو اونور بوستون زندگی می کنند، یه دختر بچه رو از منطقه گرفته ن.
داریوش سعی کرد به گذشته های خودش فکرکند و چیزی به خاطرآورد. راستی از کی با خانواده اش به آمریکا آمده بود؟ چرا در آمریکا زندگی می کند؟ اما چیزی به خاطرش نمی آمد. تنها پس ازمدتی کنکاش بیاد آورد که یکروز که با پدرش و پرویزخان به پارک رفته بودند، پرویزخان او را با اسم دیگری غیر از داریوش صدا زد. آن روز هم پدر دستپاچگی ای مثل مادرش پیداکرد و بعد او را برای خرید بستنی به فروشگاه فرستاد. راستی آن روز چرا مادر نشریه را از دسترس او دور کرد؟
***
روز بعد، هنگامی که ازمدرسه به خانه رسید بی اختیار فکری به سرش زد. درغیبت مادر به جستجوی کمدهایش پرداخت و بالاخره نشریه را که درلایه میانی یک کیف، مخفی شده بود بیرون کشید. چرا مادر این نشریه را مخفی کرده؟ در همین حین، کنجکاوی باعث شد که پاکتی را که در جیب زیپ دارکیف بود بیرون بیاورد. آنوقت از بیم آن که مادرش از راه برسد، به اتاق خودش رفت و در اتاق را ازپشت بست و تمامی زندگینامه و وصیتنامه آن شهید را خواند. در نشریه نوشته بود که صاحب آن عکس در فروردین سال67 به منطقه اعزام و وارد تیپهای رزمی شد سپس در عملیات چلچراغ شرکت کرد و دلاورانه جنگید و در فروغ جاویدان در یک نبرد حماسی با پاسداران رژیم به شهادت رسید.
دستهای لرزان داریوش با احتیاط نامه داخل کیف مادررا بازکرد. عنوان بالای آن، همه چیز را به او فهماند
«درباره نگهداری حنیف و مسئولیتی که پذیرای آن شده اید از شما ممنونیم. لذا به اینوسیله... ..
داریوش ناگهان ازجا برخاست، در کنار جالباسی، روی میزتلفن، دفترچه تلفنها را بازکرد و آدرس پرویزخان را یادداشت کرد. بعد به سرعت بیرون رفت.
***
پرویزخان که در را بازکرد، از دیدن داریوش که به تنهایی به دیدن او آمده باشد تعحب کرد. اما بگرمی او را به داخل دعوت کرد. چندی بعد وقتی فنجان چایی را روی میز جلوی داریوش گذاشت، علت آمدن داریوش را فهمید. اولین سؤال داریوش او را به دستپاچکی و رنگ پریدگی دچار کرد:
- میدانی داریوش جان! اصلاً چرا به این فکرا افتاده ای؟ حالا چی شده مگه.
داریوش که سعی می کرد رفتارش طوری باشد که پرویز خان مثل یک مرد با او صحبت کند، گفت: من حق دارم حقیقت را بدانم یا نه؟
- البته که حق داری؟ اما بعضی حقایق شاید همیشه برای آدم ضروری نباشند
- پرویزخان! من دیگه بزرگ شدم. فکر می کنم که بتونم با حقایق روبه رو بشم.
پرویزخان قهوه اش را سرکشید و گفت:
«این سؤال رو از خود باباومامان پرسیدی؟ اونا چی بهت گفتن؟
-پرویزخان! اگه منو هنوز به عنوان یک مرد نمی شناسین، باشه! من میرم از کسی می پرسم که با من مثل یک مرد صحبت کنه.
بعد نشریه را درآورد و روی میز باز کرد و صفحه شهیدان را آورد و گفت:
- من تقریباً یقین دارم که این مجاهد که شهید شده پدر منه. اون در جنگ با خمینی کشته شده. من می دونم که پدر و مادر فعلی من زحمت منو کشیدن و در حق من محبت کردنو منو مثل فرزند خودشون بزرگ کردن. ولی الآن من حقیقتو فهمیدم. بالاترازاین حقیقت، حقیقت دیگری رو هم فهمیدم. این جارو بخونین:
نگاه های پرویزخان انگشت داریوش را که روی سطرهای وصیتنامه پیش می رفت دنبال می کرد:
«فرزندم «حنیف» را به سازمان می سپارم و می دانم که سازمان با مراقبتهای بسیارزیادش بهتراز هر پدری برای اوخواهد بود».
و داریوش ادامه داد: اما حتی اگه فرزند این مجاهد نباشم، دوست دارم از این ببعد خودمو فرزند اون بدونم. چون اون در راه آزادی مردمش شهید شده.
پرویزخان هم چنان که سعی می کرد با انگشت اشکهایش را از روی گونه هایش بسترد گفت:
- حنیف جان! می دونی! پدر و مادر فعلی تو برای این که مبادا از شهیدشدن مادر و پدرت ناراحت بشی این رو از تو پنهون کردن.
داریوش از این که پرویزخان او را حنیف خطاب کرد گرم شد وچشمانش ازتیزی اشک سوخت. آنگاه به صندلی تکیه داد و گفت بگذارین براتون این شعر روکه توی همین صفحه نوشته بخونم! نوشته:
«انسانهایی به عظمت «دوست داشتن» ایستاده اند
آنان زیبایند مانند یک تولد
پویاتر از تمام آبشارها
آنان زنده اند،
مثل تپش نبض تمام موجودات
آنان یک واقعیتند»
بعد داریوش در حالی که پرویز خان را می بوسید، گفت فکر می کنم اگه این رو برای پدرو مادر فعلی ام بخونم اونام قبول کنند که من دیگه بزرگ شدم و موافقت کنند که من هم می تونم مثل پدرم یک مجاهد بشم.
پایان.