سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به احترام سه کودک

 

شعری از نسیم هامون


از زندگی سه شادی بردار:
تکه یی عشق
ـ برای تماشای جهان ـ
ساتنی از گلباف خاطره
ـ برای سفر در گهواره? فردا
برای فانوسی در آینه? خیال ـ
و شوقی گل انداخته
برای بوسیدن آزادی
1تیر 92.


یک بهمن حماسه

 

ای برف بهمنی که سپید از تو گشت خاک
برگو شکوه تابش آن خون تابناک

زان خون میهنی که جهید از رگ شفق
وان گلشرار خون که دمید آفتابناک

زان «بهمن حماسه» که چون آبشار ریخت
بس قصه از شرف، به همه سینه های پاک

تکرار کن تو قصه ی آن خونخروش صبح
بیدار کن زخواب هر آن قلب خوابناک

دیدی چگونه شهر چو گردی سپید پوش
نقشی ز خون به گونه زد از قلب چاک چاک!

از شحنگان بگو که چه پرخوف و بیشمار
برگرد شرزگان که چه عاری ز بیم و باک
برگو کدام شد به دل دهر جاودان؟

برگو که اوفتاد به پس ورطه هلاک؟

می بار و می بگری چو من شعر فخربار
از شور و از غرور بسی قصه، رازناک.

 

 


«در دل میدانها»

شعری از فروزنده پروانه

 

در دل میدانها
زندانها می میرند.
لب من خشک ترین خاک زمینهای کویر
خاک پاکی که هنوز
حاصل شیره جان خود را
ز عدو پوشیده ست.
بکر و سربسته بدین مزدوران خندیده ست
شریانم آتش
حرفم آواز برادرهایی ست
که اسیر دژخیم، با رگانی پرجوش
می خروشند هنوز
و به من می گویند
زندگی یعنی پیکار
شریانم آتش
من رگانم خورشید
وطنم خاک کویر
خونم ارزانی مردان و زنانی بادا
که در این مزرعه گل می کارند.


چرا از مرگ نمی ترسم

دیوید منش

 

برای مدت 16 سال، 16 سال با شکوه، در دبیرستانی در میامی معلم دانش آموزان کلاس یازدهم بودم. تدریس برای من صرفا” یک منبع درآمد نبود، بلکه تمام زندگی ام بود.

هیچ چیز در دنیا به اندازه ایستادن در جلوی کلاس و سهیم شدن آثار نویسندگان بزرگی همچون شکسپیر، چاوسر، جک کرواک، توپاک شکور و گوندولین بروکس برایم لذت بخش نبود… از اینکه می دیدم دانش آموزانم اشتیاق من به زبان و ادبیات را بخوبی درک می کنند بسیار خوشنود می شدم.

عاشق تماشای آن نوجوانان 16-15 ساله بودم که درگیر اولین تصمیم های جدی زندگی شان می شدند: انتخاب شغل آینده، رابطه با جنس مخالف، انتخاب محل زندگی، انتخاب کالج برای ادامه تحصیل، انتخاب رشته تحصیلی و… روزهایی که رانندگی می آموختند، اولین کارشان را پیدا می کردند و به دنبال هویت و استقلال خود بودند.

در تک تک آن روزها بخاطر آنکه در دوران تحول زندگی شاگردانم سهمی داشتم و فرصتی برای تاثیرگذاری در زندگی شان برایم فراهم بود، سپاسگزار بودم.

کلاسی که در آن تدریس می کردم، برایم حکم یک مکان مقدس را داشت. برای همین بود که وقتی در سن 34 سالگی- درست یک روز پیش از روز جشن شکرگزاری (Thanksgiving) سال 2006 – پزشکان ابتلای من به نوع غیرقابل درمانی از سرطان مغز را تشخیص دادند و گفتند که کمتر از یک سال دیگر زنده خواهم بود، کاری را کردم که همیشه می کردم: به مدرسه رفتم و سر کلاس حاضر شدم. می خواستم دانش آموزانم بدانند آنقدر به آنها اعتماد دارم که ماجرای مقدس ترین گذرگاه زندگی را با آنها شریک شوم: ماجرایی به نام مرگ.

در عوض، آنها به من کمک کردند تا در لحظه زندگی کنم و زمانی را که برایم باقی مانده بود به خوبی سپری کنم. از آن زمان بمدت 6 سال تمام وقتی را که خارج از کلاس درس بودم، در زیر تیغ جراحان سپری کردم. در این مدت هرگز در حضور شاگردانم از پرداختن به بیماری ام اجتناب نکردم. با این حال نه من و نه آنها بیش از حد روی این موضوع تمرکز نمی کردیم.

سر تراشیده ام را که پر از زخمهای ناشی از جراحی های مکرر بود با کلاهی پشمی می پوشاندم، جلسات شیمی درمانی را برای زمان های بین کلاس هایم تنظیم می کردم و آنقدر با بیماری ام خوب کنار آمده بودم که وقتی دچار حالت تهوع می شدم می توانستم در مدت سه دقیقه از دستشوئی مدرسه استفاده کنم، دندانهایم را مسواک بزنم و بسرعت به کلاس بازگردم. دانش آموزانم هم هنرمندانه تظاهر می کردند که متوجه غیبت من نشده اند. در آن دوران حتی توانستم عنوان «بهترین معلم سال» را در منطقه بدست بیاورم. برای تک تک نفس هایی که می کشیدم شکرگزار بودم و احساس می کردم که می توانم تا ابد اینگونه زندگی کنم.

تا اینکه تابستان دو سال پیش، توموری که در سرم قرار داشت تصمیم گرفت تا فعالیت مخرب خود را آغاز کند. داشتم با یکی از دوستانم بیلیارد بازی می کردم که یک حمله ناگهانی مغزی موجب فلج جسمانی من شد و تا حدود زیادی قدرت بینایی را از من گرفت. بعد از دو ماه فیزیوتراپی سخت و طاقت فرسا و بازیابی بخشی توانایی های جسمی ام، مجبور به پذیرش این واقعیت شدم که دیگر همانند سابق قادر نخواهم بود تا سر کلاس درس حاضر شوم و به ناچار استعفایم را تسلیم کردم.

سرطان در نهایت موفق شده بود تا مرا از کلاس بیرون بکشد؛ اما حاضر نبودم که اجازه بدهم مرا از میدان به در کند. من از مردن نمی ترسیدم. ترس من از زندگی کردن بدون هدف بود.

«نیچه» می گفت کسی که «چرا»یی برای زندگی کردن داشته باشد، همیشه قادر است «چگونه» ای برای آن زندگی پیدا کند. همیشه «چرا»ی من شاگردانم بودند. تنها کاری که باید انجام می دادم پیدا کردن یک «چگونه» جدید برای ادامه راه بود. از آنجا که دیگر کلاسی در اختیار نداشتم تا آنها را دور خودم جمع کنم، تصمیم گرفتم تا خودم به سراغ آنها بروم.

در سپتامبر 2012 برنامه مورد نظرم را در فیس بوک مطرح کردم. نوشتم که می خواهم هر آنچه را که از زمان زندگی ام باقی مانده صرف دیدار با دانش آموزان سابقم کنم. هدف من از این کار فراهم کردن فرصتی بود تا از نزدیک ببینم که فرزندانم در چه حالند و اینکه آیا توانسته ام تاثیری در تعیین مسیر زندگی شان داشته باشم یا نه. این فرصتی بود که برای هر کسی پیش نمی آمد.

تنها در طی چند ساعت پس از طرح این موضوع در فیس بوک، تعداد زیادی از دانش آموزانم از بالغ بر 50 شهر در سراسر کشور از من دعوت کردند تا به دیدنشان بروم. در اوایل ماه نوامبر سفرم را آغاز کردم و گوشه و کنار آمریکا را با اتوبوس و قطار زیر پا گذاشتم در حالی که تنها من بودم و چوب دستی ام با آن نوک قرمزش (اشاره به عصای ویژه نابینایان- مترجم)

در طی سه ماه بالغ بر هشت هزار مایل را از میامی تا نیویورک – قلب تپنده آمریکا – و تا پل «گلدن گیت» در سانفرانسیسکو پیمودم و در این مسیر با صدها نفر از شاگردان سابقم دیدار کردم. امیدوار بودم که در تعدادی از آنها عشق به کتاب و ادبیات و البته کنجکاوی ژرفی نسبت به جهان پیرامون شان همچنان زنده مانده باشد. ولی سفرم چیزی به من آموخت که به مراتب لذت بخش تر از اینها بود. دریافتم که دانش آموزان من تبدیل به انسانهایی مهربان و خوش قلب شده اند.

انسانهایی که هر وقت زمین می خوردم دستم را می گرفتند، کتابهایی را برایم می خواندند که دیگر قادر به خواندنشان نبودم، در حالی که توان استفاده از کارد و چنگال را نداشتم برایم لقمه می گرفتند، خصوصی ترین اسرارشان را با من در میان می گذاشتند، مرا با دوستان و اعضای خانواده شان آشنا می کردند، ترانه های مورد علاقه ام را برایم می خواندند و اشعار محبوبم را برایم بازخوانی می کردند.

همانطور که انتظار داشتم شاگردانم درس ها و کتاب های مورد علاقه مان را بخاطر داشتند. اما آنچه که باعث شگفتی من شد این بود که دقایقی که فارغ از درس و ادبیات در کنار هم گذرانده بودیم برای آنها بیشترین ارزش را داشت. دقایق کوتاهی بین درس که با هم درددل می کردیم و از شکست ها و پیروزی هایمان می گفتیم، همان دقایقی بودند که بیش از هر چیز دیگری در ذهن آنها نقش بسته بود.

به کمک شاگردانم بود که دریافتم همان لحظات و دقایق تماما” انسانی بوده اند که ما را عمیقا” به همدیگر پیوند داده اند و زندگی مرا اینچنین غنی ساخته اند. این بزرگترین درسی بود که شاگردانم به من آموختند. آنها به من یاد دادند که مهم تر از آنچه سر کلاس می آموزیم، احساسی است که در قلب هایمان می نشیند. 

من انسان واقع بینی هستم. می دانم که دیگر دلیلی برای زنده بودنم باقی نمانده است. سرطان هرگز اجازه نمی دهد فراموش کنم که در نهایت برنده این مبارزه من نیستم. می دانم که این بیماری دیر یا زود بر من غلبه خواهد کرد و احتمال می دهم که آن روز چندان هم دور نباشد.

اعضای بدنم بتدریج در حال متلاشی شدن هستند و حافظه ام آرام آرام در حال محو شدن. اگرچه به واسطه رشد تومور در سرم دنیای من به تدریج در حال تاریک شدن است، اما قادرم موهبتی را که مرگ زودرس به من هدیه کرده به وضوح ببینم.

سفرهای من به پایان رسیده اند؛ اما فاصله من با شاگردانم تنها یک تماس تلفنی، یک ایمیل یا یک پیغام در فیس بوک است و با درسهایی که در آن سفرها آموخته ام، همانطور که «لوئیز گریگ» می گفت، خواهم مرد در حالی که احساس می کنم خوشبخت ترین انسان روی زمین هستم.