داستان «رمز شجاعت
» از د. نجمی
جلوی دفتر مدرسه خانم قاسمی معلم انشا رو دیدم که با حالت برافروخته ای به حرفهای احمدی، معلم امور تربیتی گوش می داد. وقتی از کنارش رد شدم آخرین جملات احمدی را شنیدم که پرخاش کنان می گفت: اینها بچه های جمهوری اسلامین! شما نمی تونین هرچی دلتون خواست موقع درس دادن براشون بگین.
و خانم قاسمی جواب داد: آخه شما با این جمهوری تون چی از دنیای بچه ها می دونین؟ من هر موضوعی رو که مناسب می دونم می گم. زیر بار هیچ تحمیلی هم نمی رم.
با این جملات، قاسمی رویش را برگرداند و به سمت من که منتظرش ایستاده بودم آمد. هر روز از مدرسه تا میدان را با هم طی می کردیم. او انشا درس می داد و من فارسی. در حالی که در دل شجاعتش را تحسین می کردم گفتم: قاسمی! چه جوری جرأت می کنی اینجوری جواب اینا رو بدی؟
با همان حالت برافروخته گفت: «حقش بود بزنم تو دهنش و همه حرفامو همونجا بزنم. می دونی. آدم که جرأتش رو از دست بده آزادیش رو از دست میده. بعد هم موجود حقیری میشه و یواش یواش انگار دلش سنگ میشه. پریروز صورت فاطمه رو کبود کرده بود.. دخترک بیگناه رو همین امور به اصطلاح تربیتی زده بودش. واسه چی! واسه این که چرا در مراسم سیزده آبان شرکت نکردی. بخدا وقتی شنیدم دلم می خواست راه بیفتم و هرچی از دهنم در می آید به خمینی و خامنه ای و بقیه این آخوندا بگم. بیچاره فاطمه رو مجبور کردن که مادرش رو بیاره مدرسه. مادرش هم نفرین می کرد با بغض می گفت ما هم خدایی داریم. بالاخره می بینیم چطور تقاص این ظالمارو پس میدین».
قاسمی هم چنان خشمگینانه درد دلهایش را بیرون می ریخت و من در دل به او که چنین شجاعتی دارد آفرین می گفتم. از خود می پرسیدم از کجا این شهامت رو به دست آورده. این سوالی بود که مدتها به دنبال جوابش بودم. چرا من نمی توانم مثل قاسمی شجاع و بی باک باشم. تا این که یک ماه بعد همه چیز برایم روشن شد
صبح بعد از زنگ اول، وقتی به دفتر وارد شدم مدیر مدرسه گفت خانم معبودی! اگه ممکنه زنگهای انشای کلاسای راهنمایی رو هم شما به عهده بگیرین. فعلاً معلمشون نیست.
فوراً به یاد قاسمی افتادم. «چه اتفاقی برایش افتاده». این سوالی بود که وقتی کلماتش از دهانم خارج شد. هیچ کس در پاسخش جوابی به من نداد. فقط نگاه های معنی دار معلمان بود که رد و بدل می شد.
ساعت چهارم با کلاس سوم راهنمایی انشا داشتم. با ورود من به جای قاسمی سکوت کلاس را فراگرفت. انگار بچه ها از نبودن معلم خوبشان ماتم گرفته بودند. اما از چهره های بچه ها معلوم بود که می توانند من را به جای خانم قاسمی بپذیرند. چون تقریباً همه شان از دوستی من و قاسمی اطلاع داشتند.
تدریس را شروع کردم ولی تماماً به دنبال علامتی از طرف بچه ها بودم که ببینم آیا از این که چه اتفاقی برای معلمشان افتاده خبر دارند یانه. و بالاخره این سکوت را فاطمه شکست. به آرامی و با حالتی که غروری در صدایش می پیچید پرسید:
- خانوم! شما هم مثل خانم قاسمی هستین!
با این سؤال توجه همه بچه ها به جواب من جلب شد. گفتم مگه خانم قاسمی چطور بود؟
فاطمه گفت: خانوم قاسمی خیلی خوب بود.
یکی دیگر از بچه ها گفت: خانوم قاسمی خیلی شجاع بود. خیلی چیزای خوب یاد ما می دادن خانوم!
و فاطمه ادامه داد: شما هم از همون انشاهای خانوم قاسمی به ما میدین؟
به آرامی و در حالی که به خودم شک داشتم که بتوانم جای معلم خوب آنها را بگیرم گفتم: سعی می کنم.
لبخند رضایت فاطمه به من آرامش قلب داد. اما من به خوبی می فهمیدم که باید خیلی تلاش کنم تا برای این بچه ها جای قاسمی را بگیرم. آن روز تا آخر وقت کلاس صحبت از خانم قاسمی بود و من دائماً می کوشیدم دلهای بچه ها را نسبت به نبودن معلم خوبشان تسلی بدهم.
ظهر که از مدرسه به سمت میدان می رفتم دخترکی دوان دوان از پشت خودش را به من رسانید. برگشتم. فاطمه بود. همان شاگرد کلاس سوم راهنمایی که قاسمی خیلی دوستش داشت.
فاطمه همان طور که نفس نفس می زد گفت خانم معبودی می خواستم یه چیزی بهتون نشون بدم. یه چیزی که خانم قاسمی بهم داده بود و گفته بود به هیشکی نشون ندم. اما شما هم مثل خانم قاسمی هستین.
بعد با دستهای کوچکش کیفش را باز کرد. نایلونی را که در میان درز چرم کیفش پنهان کرده بود بیرون کشید و به من داد. بازش کردم. یک عکس بود. زیرش نوشته بود مهر تابان! رئیس جمهور ایران.
پرسیدم: فاطمه میدونی این عکس کیه؟
گفت: خانم قاسمی اسمشو به من گفته. اسمش مریمه. خانم قاسمی می گفت هر وقت به این عکس نیگا می کنم از هیچی نمی ترسم.
محو عکس شده بودم و همان طور به آن عکس نگاه می کردم که فاطمه پرسید:
خانم معبودی؟ شما از این عکسا ندارین؟ هر کی مثل خانم قاسمیه حتماً باید از این عکس داشته باشه». بعد اشک توی صورتش دوید. صورتش را بوسیدم و او که نمی خواست اشکهایش را ببینم خودش را از آغوش من بیرون کشید و در پیاده رو شروع به دویدن به سمت دوستانش کرد.
آن روز در تمام طول راه به فکر قاسمی بودم. شب با هر کدام از دوستان مشترکمان هم که تماس گرفتم از این که چه بر سر قاسمی آمده اظهار بی اطلاعی می کردند. تا این که صبح هنگام بیرون آمدن از خانه نامه یی در صندوق پستی توجهم را جلب کرد.
بازکردم. یک عدد عکس بود از همان عکسهایی که فاطمه داشت. پشت عکس خط قاسمی را شناختم. نوشته بود:
«آذر معبودی دوست عزیز! من می روم جایی که صاحب این عکس آنجاست. جایی که همه شهامتها و توانستن ها آنجاست. جایی که اصلاً شباهتی به زندان آخوندها ندارد. جایی که می شود برای فاطمه های محروم و بیگناه کاری کرد. من می روم و امیدوارم که این عکس به تو هم آن شهامت را بدهد که بتوانی آزادی خود و میهنت را به دست بیاوری».
نامه را بستم. حالا من هم مثل قاسمی یک عکس داشتم. حالا من هم می توانستم شجاع باشم.
به کلاس که رسیدم موضوع انشای بچه ها را پای تخته این طور نوشتم:
«چگونه می توانیم شجاع باشیم». برق نگاه های فاطمه در تمامی مدت درس به همه جا می تابید.