«داستانک بهترین تجربه»
از محمدرضا. شروزی، از قفس و لب و دل و اشک، واز پا و تاریکی و آب، بهترین تجربه ی زندگیشان را پرسیدم.
قفس گفت: تجربه ی من این است که دیرباورترین پرنده ها، سرانجام به پرواز بال می گشایند. لب گفت: دپرپاترین سکوتها سرانجام به فریاد رسیده اند. دل گفت: ماندگارترین یأس ها، از ضربه های شک به امیدی راه برده اند. اشک گفت: عمیق ترین غمها سرانجام با لبخندی به شادی رسیده اند. پا گفت: طورانی ترین راه ها با برداشتن آخرین گام، به مقصد رسیده اند تاریکی گفت: درازترین شبها با بانگ خروس سحری به طلوع تن داده اند. آب گفت: سرگشته ترین جویبارها، سرانجام به دریا وصل شده اند. پس از آن، بیمها و تردیدهایم را دیدم که چون ابری در بادها و آبی ها، محو می شدند. |