به شاعران نیازی نیست
به شاعران نیازی نیست
آنگاه که
شور همدلی غوغا می کند
و
هر کلام، شعریست
به نسیم نیازی نیست
وقتی
نفسها
این چنین عطر عشق می پراکنند.
به آفتاب چه حاجت؟
وقتی
محبت این چنین آتش می پراکند؟
به ابر نیازی نیست
وقتی چشم از شور دوستی گریه اش می گیرد.
منتظر بهار بودم
که گلهایی را تماشا کنم
اما گلریزانی را دیدم
تنها در صداهایی که به گوش می رسید.
و گوشهایم، «می دید»
دلم «می دوید»
و قلبم زیبایی را «می نوشید».
و از خود پرسیدم
دیگر از چه چیز بیشتر می توان لذت برد؟
وقتی که صدای انسان می تواند
پیاپی شرابهای شیرین در جان تو بریزد
و جام نگاه،
دیگر از چه چیز می تواند پر شود
وقتی تماشا بیداد می کند
در آن شور همدلیها
من چه چیزها که نشنیدم
پیام حکیمی
بر زبان کودکی روان می شد
و سرود چریکی
بر کلام مادری.
شهیدان
با دستهای زندگان
به کمک شتافته بودند
پیرمردان سوگند وفاداری می خوردند
و مرگی بر دار
هزاران میلاد زندگی به ارمغان می آورد
سعدی را صدا کن
زیرا سخن از بهاری که دلها آفریدند
گلستان دیگری بود
که تمامش نمی توانم کرد
پس به آخرین بیت آخرین فصل این گلستان گوش کن:
«من کینه را دیدم
که در پای محبت
از شرم می گریست.
و از دلهای جانیان بیزاری می جست».